ترسکده-ماگری



داستانی که میخوام براتون تعریف کنم درمورد خودمه خونه ای ما تو یه روستایی خیلی قشنگه خونه ای ما کنار راه اهنه که هنوز ساخته نشده خونه پسر داییم کمی از خونه ای مادور تره منو پسر داییم همیشه باهم بودیم من وقتی هشت سالم بود همیشه از تاریکی میترسیدم هنوز هم میترسم طرفایی نه سالم بود که یه شب خواب عجیبی دیدم مثل خواب در بیداری بود ساعت چهارو نیم بامداد بود من همیشه وقت اذان بلند میشدم تا مامانمو بیدار کنم وقتی بلند شدم صدای اذان به گوشم نمیخورد به جایی صدای اذان انگار کسی ظبت صوت روشن کرده بود و درحال پخش موسیقی بود سمت پنجره ای اتاقم ام رفتم و بیرون رو نگاه کردم یه نفر بالای راه اهن نشسته بود چندتا سوره خوندم و با دو سمت اتاق مامانم رفت ام وقتی بیدار اش کردم صدای موسیقی قطع شد فرداش با پسر داییم کنار رودخونه رفتیم تا غروب باهم بازی کردیم موقع برگشتن مثل همیشه خواست اذیت ام کرد و قبل من دوید سمت خونه اشون با ترس سمت خونه رفتم کل راه رو احساس کردم کسی باهامه نصف شب بود و من هنوز نخوابیده بودم توی اتاق ام همش احساس میکردم کسی بالا سرمه صدای نفس کشیدنشو میشنیدم سرمو داخل پتو کردم دست از سرم برنمیداشت همش روی شونه ام میزد از سر ترس نمیتونستم نفس بکشم بی حرکت موندم تا ببینم این درسته که کسی بالا سرم بعد اون شب هر شب خواب های وحشتناک میدیدم اعضایی خانوادم میمردن کسایی که برام عزیز بودن فرداش همه چیو به مامانم گفتم اون حرفی نزد و گفت که پس فردا میریم پیش دعا نویس بعد از ظهر برای اینکه حال و هوام عوض بشه رفتم تو کوچه قدم بزنم ناگهان چیزی نظرمو جلب کرد دوتا ناخون بلند که بهم چسبیده بودن با وحشت مامانمو صدا کردم ولی وقتی برگشتم تا بهش نشون بدم دیگه اونجا نبود مامانم فکر کرد توهم زدم اون روز رفتم داخل اتاقم تا شب بیرون نیومدم تازه پلک هام برا خواب گرم شده بود که کسی به پنجره اتاقم ظربه زد با خودم گفتم یاخدا یعنی این کیه پرده رو کمی کشیدم با دیدن یه زن قد بلند که موهای سیاه بلندی داشت و صورت اش اصلا معلوم نبود با جیغ و داد سمت اتاق مامانم رفتم و شروع کردم به گریه بعد اون شب خونمون رو فروختیم و رفتیم یه جا دیگه بابام معتقد بود کسی میخواسته منو دیونه کنه هرچی که بود چند ساله که دیگه سراغم نیومده


@horror_tarssnak


داستان ترسناک

سلام دوستان

اون موقع ما تو یه خونه ی پارگینک مانند و باریک زندگی میکردم که حیاطش پشت خونه بود و بارکن همسایه طبقه بالامون هم قشنگ معلوم میشد ودستشویی و حمام اخر همین حیاطمون که  باریکو درازه بود وسط همین حیاط از باغچه ای که بود باید رد میشدم خلاصه منو دوتا داداشام عادت داشتیم همش همدیگه رو بترسونیم همیشه یه جایی قایم میشدیم یه دفه همدیگه رو میترسوندیم و میخندیدم چه شب چه روز عادی شده بود برامون چند وقتی گذشت یه شب داداش بزرگ ترم رفت دستشویی منم که شیطنتم گل کرده بود گفتم برم بترسونمش وقتی رفت چن دقیقه بعدش دنبال سرش رفتمو پشت در دستشویی قایم شدم تا بیاد بیرونو بترسونمش چند دقیقه صبر کردم دیدم دیر کرد نیومد هوا هم خیلی سرد بود دیگه با خودم گفتم ولش برم خونه خدا نکنه همچین اتفاقی براتون بیوفته همینطور که سرمو برگردوندم برم خونه یه دفعه دیدم یه چادر که از بارکن بالا خونه همسایمون باد ز افتاد تو باغچه گفتن عادیه باد زده یه دفعه همون چادر اروم اروم بلند شد انگار یه نفر مث روح زیرش موهای تنم سیخ شده بود بدنم میلرزید زبونم کلا بند اومده بود طوری که نمیتونستم حرف بزنم همین جوری یه دفعه جایه سرش دوتا چشم قرمز مث نور چراغ روشن شد به صورت وحشتناکی منو نگاه میکنم نمیدونم چطوری چشمامو بستمو با جیغ و سرعت از کنار باغچه رد شدم رفتم خو خونه همینجور که گریه میکردم مامانم میپرسید چی شده منم که لال شده بودم فقط میلرزیدم شب تا صبح تو بغل مامانم خوابیدم بعد چند روز که تونستم حرف بزنم داستانو تعریف کردم اونا هم مسخره میکردت میگفتن نه بابا هیچی نبوده توهم زده اصلا همسایه اونشب لباساشو اویزون نکرده از اون روز به بعد شبا که اصلا نمیرفتم دستشویی روزا هم که میرفتم همیشه یه نفرو همراهه خودم میبردم خیییلی اتفاقا برام تو اون خونه افتاده که بعدا براتون مینوسیم ولی هنوز در عجبم که اون چی بوده و هربار برا کسی تعریف میونم ترس بدنمو بر میداره ببخشید طولانی شد 


@horror_tarssnak




در زمانی که نوجوان بودم به همراه سه برادر و دو خواهر و پدر و مادرم در خانه ای در همین روستا زندگی می کردم که شامل دو اتاق و یک راهرو و یک زیرپله همچنین یک تراس و یک حیات بسیار بزرگ همانند یک باغ بود که در آن انواع مرغ و خروس و غاز و اردک وجود داشت و در خانه هم طبق معمول گذشتگان همۀ خانواده در یک اتاق می خوابیدند در یکی از شبها که خوابم نمی برد
صداهایی شنیدم یکی از برادرانم را که کنار من خوابیده بود صدا زدم و هر دو به آرامی پشت درب اتاق که شیشه بود و کاملاً راهرو و پله هایی …که از روی زیرپله به پشت بام می رفت دیده می شد رفتیم و به راهرو که صدا از آنجا می آمد نگاه کردیم و با کمال تعجب دیدیم چهار نفر که حدود شصت سانت قدشان بود و یکی از آنها یک چادر گلگلی به سر داشت از زیرپله بیرون آمده و به سمت پله ها برای رفتن به پشت بام در حرکت بودند که ناگهان برادرم فریاد کشید
و با صدای او همه بیدار شدند و آن چهار نفر هم رفتند وقتی جریان را برای پدرم گفتم لحظاتی به مادرم خیره شد و بعد گفت به نظرتان آمده و چیزی نبوده و فردای آن روز پدرم پیرمردی را به خانه آورد و کلیه لوازم زیرپله را خالی کردند و آن پیرمرد شروع کرد به خواندن دعا که لحظه ای نگذشته بود پیرمرد غش کرد و بعد از به هوش آمدن دیگر نمی توانست راه برود
و چیزی به پدرم گفت که نمی دانم چه بود ولی هرچه بود پدرم را بر آن داشت تا خانه را فروخته و تغییر مکان بدهیم و تا فروختن خانه که آن هم در روستا کار ساده ای نبود به خانۀ پدر بزرگم رفتیم چند روز نگذشته بود که شب پدر بزرگم برای گرفتن آب رفت و کسی نمی داند چه اتفاقی برایش افتاد که سر زمین کشته شد
یکماه پس از آن برادرم که در آن شب با من بود ناپدید شد و چند روز بعد جسدش را در چاه پیدا کردند پدرم که از این اتفاقات بسیار دلشکسته و نگران بود نزد کسی رفت که در یکی از روستاهای اطراف بود و بسیار هم معروف بود و جریان را برایش گفت و جویای راه چاره ای شده که آن شخص توصیه کرده بود فوراً به خانۀ خودمان بازگردیم تا از اتفاقات بعدی جلوگیری شود و دیگر چه چیزی به پدرم گفته بود که از آن به بعد برخوردش با من تغییر کرده بود و طوری با من رفتار می کرد که انگار از آنها نیستم و همه چیز تقصیر من بوده به هر صورت به منزل خودمان برگشتیم
و ماهها خبری نبود تا اینکه یک شب در نیمه های شب کسی مرا تکان داده و بیدار کرد وقتی چشمانم را باز کردم دیدم دختر جوانی است که با خنده به من گفت بلند شو دنبالم بیا نمی دانم چگونه شد که نه قدرت مخالفت داشتم و نه فریاد بی اختیار دنبالش رفتم و مرا به سالن بسیار بزرگی که در زیر زمین بود برد در آنجا عدۀ زیادی بودند همه مرا نگاه می کردند و خارج می شدند
ولی هنگام خروج می دیدم تبدیل به گربه می شوند و روی دو پا راه می روند دخترک جلو آمد و دست مرا گرفت و از آنجا خارج شدیم دیدم در یک بیابان وسیع هستیم پرسیدم آنها که بودند و چرا من آنها را اینگونه می دیدم
دختر جوان گفت آنها اقوام من بودند و ما از جنیان هستیم و زمانی که تو متولد شدی من همبازی تو بودم و وقتی مادرت دچار بیماری شد و نتوانست دیگر ترا شیر بدهد این ما بودیم که شبها تو را سیر می کردیم و من تا صبح همراهت می ماندم از آن به بعد همیشه آن دختر آمده و مرا به همراه خود می برد                       
بعد از مدتی راجع به اتفاقات گذشته از او سؤال کردم و او گفت مقصر پدرت و آن پیر مرد بود که باعث شدند به برادان من آسیب برسد و بعد از آن تا به امروز این دختر جن با من است و پس از مرگ پدر و مادرم به اینجا آمدم و روزی به خواستگاری دختری از اهالی همین آبادی رفتم که صبح آن روز خبردار شدم دخترک بینوا هنگام درست کردن آتش دچار سوختگی شدید شده
و بعد از آن این دختر جن به من گفت هرگز نمی توانی با کسی ازدواج کنی من نمی گذارم از آن روز تا به حال این دختر و دو جن دیگر همیشه با من و در اینجا هستند که تو آن شب یکی از آنها را دیدی

منبع : @tarsou


آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

ب مثل بصيرت...ميم مثل مطهري دست به قلم بانک جزوه 11 سرباز ولايت Saeid Sakkaki Music | سعید سکاکی مقالات جامع و کاربردي لوازم برقي و يخچال همه چیز برای تو think-outside-the-cube الان بخر تحویل بگیر -خانم دایناسور-